مهرادمهراد، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

بزرگترین جوانمرد من

یک قدم تا چهارماهگی

ای جونم مامانی من. وای چقدر این شعر مرحوم قیصر امین پور رو دوست دارم :چقدر زود دیر می شود.متن کاملش رو قشنگ حفظ نیستم از پدرت باید بپرسم بزارم تو وبت. امروز تو خونه تهنا بودیم. مامان جون برای بردن آزمایشش رفته بود پیش دکتر. زحمت کشیدی فقط برای چهل و پنج دقیقه خوابیدی. من هم ذوق کردم و به کارهای اینترنتیم رسیدم. بعد که بیدار شدی. انواع صداها و شکلکها رو درآوردم تا سرگرم باشی. تازگی ها عاشق این شدی که راهت ببریم. بعد بلند شدیم و اقصا نقاط خانه مامان جون رو گشت زدیم! بعد آواردمت جلوی تلویزیون خیلی برام جالب بود. مجری برنامه رو که می دیدی هی می گفت اه اه . چند بار خواستم ی دستی با موبایل عکس متعجبت رو بندازم که بزارم تو و...
27 آبان 1391

روزهای بارونی

این هفته همش از صبح تا شب و از شب تا صبح بارون بارید. سه شنبه که پدرت آمد دنبالمون شدیدا بارون می بارید. خوب شد کاوربارون کالسکه اتو برده بودم وگرنه خیس خیس میشدی. وقتی داشتیم میرفتیم خونه هم کاورتو گذاشتم هم ی شال هم از مامان جون گرفتم انداختم رو کالسکه محظ احتیاط که خیس نشی. نمی دونی با چه وضعی رفتیم خونه. خوبه حالا تا خونه 10 دقیقه راهه وگرنه هیچی. پدرت ی چتر داشت که گرفته بود رو سر خودش! من هم شالم رو دولا کردم انداختم رو سرم  تا وسطای راه گفتم نه الان میگه بیا زیر چتر دیدم زهی خیال باطل .  وسطای راه اون چتره اومد رو سر شما.البته روی کالسکه شما. بعد رسیدیم تو شهرکمون چون سر بالایی خیلی زیاد بود. پدری با مهرا...
27 آبان 1391

خوابیدن

قندعسلم هر روز ی کار جدید یاد می گیره. میگیم بزرگتر می شی من می تونم ی کم به کارهای خونه برسم نمی شه که نمیشه. تازگی یاد گرفتی وقتی از خواب بیدار میشی باید دستهاتو بگیرم صورتمو بچسبونم به صورتت اون موقع ی سه ساعتی لالا میکنی. امروز گفتم نه بابا من فکر می کنم این طوری بیشتر میخوابه. (آخه چند بار این کار رو کرده بودم خوابیده بودی).امروز بعد از دو ساعت که دستهام تو دستت و صورتم هم بهت چسبونده بودم جدا کردم دیدم هی وای من پسر جیگرم بیدار شد.البته موقع هایی که ببخشیدا وضع مزاجیت خوب باشه این طوری هستی. بعد با افتخار این جوری رفتم این موفقیت رو به مامان جون اطلاع دادم .مامان گفت خوبه ولی مادر تو وقتی بری اداره وسط روز من دارم غذا درست م...
22 آبان 1391

اولین تولد

شنبه ای تو خونه تنها بودم. مامان جون رفته بود خونه دوستش(دوره شون بود)خاله ها مدرسه بودند و من هم شما رو پام بودی و مثلا خوابیده بودم که یهو تلفن زنگ زدم. در این مواقع دوست دارم تلفن رو بردارم و هر چی .... بلدم بگم. آخه چکار کنم شبها که خواب ندارم تا میام خواب ببینم آقا شیر میخواد.وای که چقدر دوست دارم ی روز بخوابم و خواب ببینم. خلاصه که تلفن رو جواب دادم دیدم دوست خاله ها هست. بعد از احوالپرسی می دونی چی گفت؟وایییییییی جشن تفلد و قبولی در دانشگاه دعوت کرده بود. بنده خدا حالا نمی دونم تعارف کرد یا نه واقعیت بود من هم دعوت کرد. (البته پارسال هم رفته بودماااااا)خلاصه کلی ذوق کردم.آخه خیلی حوصلم سر رفته بود.خدا رو شکر تلفن این دفعه خ...
22 آبان 1391

هفته ای که گذشت

در هفته ای که گذشت : یک شنبه بردمت دکتر فتحی.صبح ساعت هفت بلند شدیم که آژانس بگیریم و دوتایی بریم دکتر فتحی(پزشک اطفالت). همیشه ی جوری میرفتیم که ساعت هفت و بیست دقیقه پشت در دکتر بودیم ولی چون آژانس طبق معمول به جای پنج دقیقه بعد که گفت میاد نیم ساعت بعد اومد ساعت هشت رسیدیم اختیاریه که باعث شد ی کم نسبت به همیشه کارهامون دیر انجام بشه. اول ترسیدم منشی دکتر بگه قبول نمی کنیم. ولی من هم مثل پر روها اول ی سلام صمیمی کردم و بعد ی لبخند ژکون زدم و بعد با پررویی شماره پرونده ات و گفتم و نشستم.(چه کنیم دیگه ی جاهایی پررویی نیاز هست) بعد از گرفتن وزن و دور سرت و قدت رفتیم پیش دکتر.خواب بودی و وقتی دکتر چوب بستنی! رو کرد تو دهنت گریه ...
20 آبان 1391

عید غدیر

سه شنبه شب طبق معمول هر هفته پدرت آمد دنبالمون و رفتیم خانمون. البته قرار بود بریم خانه مامان طاهره، که پاشون درد می کرد دیگه مزاحمشون نشدیم. پنجشنبه غروب بود که ناگهان این دست درد هر ساله شروع کرد به درد. یک شنبه با مامان جون رفته بودم دکتر و یک سری آمپول داده بود ولی موقتی دردش آروم شده بود . پنج شنبه هم دردش ول کنم نبود. واقعیتش دکترها ی سری گفتند این کیست روی مچم رو باید دربیارم یک سری هم گفتند دربیاری دوباره تولید میشه. خلاصه که پدرت گفت بلندشو بریم دکتر حاضر شدم گفت به مامان جون بگو بیاد مهراد رو مراقبت کنه تا ما بریم درمانگاه. خلاصه که مامان جون مهربون اومد و شما رو نگه داشت و ما رفتیم آمپول زدیم. جمعه&n...
13 آبان 1391

رفتنه مادر بزرگ مهربونم

سلام گل پسرم نمی دونم چرا توی این نه ماه همه چیز اتفاق افتاد نمی دونم خدا میخواد صبرمو بسنجه. خلاصه که تو تحیرم. خیلی ناراحتم خودت این رو فهمیدی. ی سری اتفاقها زمانی رخ می دند که فکرشو نمی کنی و با حیرت و بهت از خودت و عالم می پرسی آخه الان... دیروز 17/4/91 بود شب قبل مدام خوابهای آشفته از سنگ قبر و مرگ بگیر تا فریادهای بی اساس می دیدم. صبح که بلند شدم گفتم نکنه امروز که وقت سونو دارم دکتر بگه پسرت چیزیش شده با نگرانی رفتم اداره. صبح که به حاج بابا زنگ زدم که بیاد اداره و لباس های بابا رو که دادم اتوشویی ببره(آخه نمی تونم دولا بشم اتو کنم) دیدم حاج بابا گفت باشه میام ولی ی روز دیگه. گفت مادر(مادر بزرگم) حالش شب قبل ب...
6 آبان 1391